اسب سفيد قرار بود دخترک را ببرد تا شهر آرزوهايش . دخترک شنل توريش را پوشيده بود و آماده آماده بود . اسب سفيد را هم زين کرده بودند. وقتي سوار شد مادرش گفت : " سکه رو که انداختم . راه مي افته"